زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

اولین یلدات مبارک خانوم کوچولو

الان 6 روزی از اومدن زمستون میگذره،این اولین زمستون عمرته مامانی،درسته تو جایی که ما زندگی میکنیم زمستون چیزی جز سرما نداره ولی دخترکم اینو بدون زمستون خیلی قشنگتر از این حرفهاست،من خودم همیشه فک میکردم زمستون سفیده سفیده،اونم به خاطر برفش البته تو این چند سالی که مامانی یادش میاد تو کل زمستون شاید یه بار یه برفی این طرفا بیاد ولی کوچولوی مامان زمستون یه شبای بلندی داره که من عاشقشم،اونم عاشق این که بشینی کنر خونوادت و تخمه بشکنی و حرف بزنی و حرف بزنی... یکی دو سال پیش که خوابگاه بودم اصلا از زمستون و شباش خوشم نمیومد چون همش باید نگام به ساعت میبود که کی وقت خواب میرسه تا بخوابم و دلتنگ خونوادم نباشم. اولین شب زمستون و به نوعی اخرین شب پ...
6 دی 1394

اولین تولد مامان منصوره

سلام دختر خوشگل مامانی،زینب خانومم. چهار روز پیش اولین تولد مامان منصوره رو با حضور دختری گرفتیم،البته بگم که تولد انچنانی نبود ولی یه دورهمی بود به مناسبت اولین سالی که شما اومدین پیش مامان و بابا! از روز قبلش به بابایی گفتم که کیک نگیره چون خودم میخواستم کیک تولدم رو درست کنم و بگم که اولین تجربه مامانی بودش ولی از نتیجه کار بسیااااااااااااارراضی بودم،کیک بلک فارست درست کردم و اولین باری هم بود که با قیف و ماسوره تزیین میکردم کیک رو البته اگه تزیین حلوا رو فاکتور بگیریم.اون روز ظهر بابا میثم وقتی اومد خونه دوید اومد سروقت من و با هم شروع کردیم تزیین کیک رو!فقط یه خورده بابایی ایده هایی میداد که نمیشد اجرا کرد بگذریم عزیزم.بعد از...
28 آذر 1394

روزهای سخت نوزادی

دختر گلم عاشقتم،تو این دو هفته گذشته به مامان منصوره خیلی سخت گذشت،همه این سختیا فدای یه تار موت. شما خیلی حالتون بد شده بود و مرتب اسهال داشتین ولی نه خبری از تب بود و نه استفراغ،دکتر براتون آزمایش ادرار نوشت که وقتی جواب رو گرفتیم نشون میداد شما عفونت ادراری شدید دارین،من خیلی ناراحت شدم چون دیگه واقعا طاقت دارو خوردن و بستری شدن شما رو نداشتم،با تجویز دکتر سفکسیم رو دو روز خوردین ولی کشت ادرار جواب نداد و منم دارو رو قطع کردم و دوباره ازمایش گرفتم و اینبار بردم یه ازمایشگاه معتبر،و نتیجه ازمایش این بود که دختر گل مامان هیچ مشکلی نداره.از این به بعد هم به خودم قول دادم دیگه هیچوقت هیچوقت شما رو به اون ازمایشگاه نبرم. روز به روز بزرگت...
4 آذر 1394

شیر نخوردن خانوم کوچولو

دختری مامان فدات بشم که اینقده الان شیرین شدی،همش با اون خنده هات منو دیوونه خودت میکنی،دلم میخواد بغلت بگیرم و اونقدررررر فشااااااارت بدم تا آرووووم بشم.از بس که مامان عاشقته دخترم. یه چند روزی میشد که خانومی مامان خوب شیر نمیخورد شاید در کل دو وعده رو خوب میخورد اونم تو شب و اول صبح.واسه همین گفتم شاید اتفاقی افتاده برات و تصمیم گرفتم ببرمت دکتر.البته اینو هم میدونم که یه کم شیر خودم به نسبت قبل کمتر شده چون استراحت کافی رو ندارم.بالاخره دیشب با مامان فاطمه و بابا میثم رفتیم بیمارستان.بابایی تو ماشین منتظر ما موند تا ما بریم و برگردیم.هوا که سرد بود و نم نم بارون هم میومد رفتیم داخل و یه ساعتی هم معطل موندیم تا نوبتمون بشه،من از این اقا...
17 آبان 1394

روزهای شیرین مادری

دختر کوچولوی مامان روز به روز شیرین تر و دلنشین تر میشی،عاشقتم دخترم دارم به این فکر میکنم که این روزها چقد زود گذشت،هیچی نفهمیدم هیچی هیچی!عاشق اینم که باهات حرف بزنم و تو با خنده های بلند بلندت منو شاد کنی،زندگیم عالی شده عااااااااالی!امروز شما دو ماه و بیست و سه روزته! خونه مامان فاطمه رو داریم درست میکنیم و الان مدتی میشه که ما اومدیم خونه خاله اینا.شبا رو خونه خودمون میخوابیم ولی روزا اکثر وقتا خونه خاله ایناییم.برای بار سوم شما رو بردیم سورک تا روز تاسوعا رو اونجا باشی.از اینکه سرما بخوری میترسیدم ولی خدا رو شکر روز قبل از اینکه بریم رفتم مغازه و واسه دخترم یه بلور دامن مخمل خوشگل گرفتم تا بپوشین و سرما نخورین،البته واسه ادای نذر رفتم...
5 آبان 1394

روز موعود-12 مرداد 94

دختر کوچولوی مامان میخوام خاطره تولدت رو بنویسم عشقم روز 11 مرداد صبح حوالی شش بود که احساس کردم خیس شدم از خواب پریدم دیدم انگاری داره ازم یه خورده اب میاد بیرون.دلم هرررررری ریخت زمین هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم.با بابا جون رفتیم به حموم و سریع یه دوش گرفتم.دیگه به خودم میگفتم اگه زایمانم خوب باشه امروز تمومه اگه هم نه دیگه فردا،ولی ته دلم میخواستم فردا زایمان کنم.قبل از اینکه راه بیفتیم بریم بیمارستان به چند تا از دوستام پیام دادم که دارم میرم و برام دعا کنین. تا بیمارستان حدود یه ساعتی راه بود و ما تاحالا نرفته بودیم فقط امیدوار بودم بابا میثم راه رو گم نکنه و سریع برسیم.حالا توی راه به همه چراغ قرمزا خوردیم و منم چون استرس داشتم حا...
19 مهر 1394

زمینی شدنت مبارک دخترم:*:*

بالاخره انتظار منم به سر رسید الان که دارم این متن رو مینویسم دو ماه و شش روز از اومدنت به پیش ما میگذره دختر گلم.اصلا باورم نمیشه که به این سرعت گذشت.دلم میخواد تک تک لحظات رو ثبت کنم،حتی دلم برا همین یه ساعت پیش تو هم تنگ شده ولی از طرفی هم میخوام زود زود بزرگ بشی و با اون صدای قشنگت منو مامان صدا کنی. داستان به دنیا اومدنت واقعا طولانیه و ماجراهایی که من بعد از تولدت درگیرش شدم ولی همین که صحیح و سالم الان کنارم رو تشکت خوابیدی و داری خودتو گلوله میکنی مثل حلزون و یهوووو چشاتو میبندی برام کافیه. سر فرصت همه چیو میخام تایپ کنم. الهی قربون این مدل خوابیدنت بشم دخترم که همیشه دو تا دستات رو میبری بالای سرت و نمیذاری دستای کوچولوت زیر پتوت...
18 مهر 1394

48 ساعت پایانی...

دیگه چیزی نمونده به بغل کردن دخترم... دختر عزیزم،زینبم دیگه چیزی نمونده به بغل کردنت و دیدنت:) عزیزم دیگه داریم روزای آخر با هم بودن رو سپری میکنیم. سخته برام که بخوام تویی که نه ماه و خورده ای همه جا همراهم بودی رو الان از خودم جدا کنم.حس خوبی ندارم فک میکنم همه میخوان تو رو از من که مادرت هستم بگیرن. سخته برام که تو رو با بقیه شریک بشم فک میکنم چون تو نه ماه فقط و فقط با من بودی و من و تو همه احساساتمون رو با هم گذروندیم پس باز هم مال منی!نباید تو رو به دنیا بیارم چون اونجوری بقیه هم تو رو میخوان:(( حس خیلی خیلی بدیه،ولی عزیز دل مادر دوست دارم که روی ماهت رو ببینم،ببینم که دختری که نه ماه باهاش حرف میزدم و براش صحبت میکردم،دختری که با هم ...
10 مرداد 1394

خرابی بلاگفا و اتفاقات اخیر...

دختر گلی مامان:* سوم تیرماه 94 سلام دختر گل مامان. خیلی وقته که میخوام برات بنویسم اما نه فرصتش هست و نه حالش.شرمندتم دخترم.بلاگفا هم مدتی شده که هنگ کرده و نمیشه توش مطلب گذاشت.اصلا یادم نمیاد اخرین باری که برات نوشتم کی بودش؟ ولی خوب میخوام یه سری اتفاقات مهم رو برات بگم. تقریبا هفته پیش امتحانای مامان جونت تموم شد و بابایی اومد اصفهان دنبال مامانی.یه دو شبی رو اونجا موندیم تا دیگه اخرین کارامونو انجام بدیم. و من همه وسایلم رو جمع کردم. پنج شنبه هفته پیش تصمیم گرفتم یه سری از وسایلت رو که مونده رو برم اصفهان بخرم صبحی همراه بابایی رفتیم بیرون ولی خیلی خسته شدیم حدود دو ساعت طول کشید تا بتونیم خیابون فلسطین رو پیدا کنیم و بعدش ماشین رو پ...
8 مرداد 1394