زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

روز موعود-12 مرداد 94

1394/7/19 9:43
نویسنده : miss.azar
218 بازدید
اشتراک گذاری
دختر کوچولوی مامان میخوام خاطره تولدت رو بنویسم عشقم


روز 11 مرداد صبح حوالی شش بود که احساس کردم خیس شدم از خواب پریدم دیدم انگاری داره ازم یه خورده اب میاد بیرون.دلم هرررررری ریخت زمین هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم.با بابا جون رفتیم به حموم و سریع یه دوش گرفتم.دیگه به خودم میگفتم اگه زایمانم خوب باشه امروز تمومه اگه هم نه دیگه فردا،ولی ته دلم میخواستم فردا زایمان کنم.قبل از اینکه راه بیفتیم بریم بیمارستان به چند تا از دوستام پیام دادم که دارم میرم و برام دعا کنین.

تا بیمارستان حدود یه ساعتی راه بود و ما تاحالا نرفته بودیم فقط امیدوار بودم بابا میثم راه رو گم نکنه و سریع برسیم.حالا توی راه به همه چراغ قرمزا خوردیم و منم چون استرس داشتم حالم بدتر میشد سعی میکردم خودمو با ایه الکرسی و سوره عصر و قدر و گه گداری انشقاق آروم کنم.خدا رو شکر به راحتی رسیدیم بیمارستان و رفتم طبقه دوم یا سوم که بخش زایمان بود. اونجا بهشون گفتم که من حس کردم ابی ازم خارج شده و فک میکنم کیسه آبم سوراخ شده،دختره بهم گفت دراز بکش تا معاینت کنم،منم همه وجودم رو استرس گرفت،گفتم بار اولمه که دارم معاینه میشم گفت باشه حواسم هست.هیچی معاینم کرد و گفت حست غلط بوده و کیسه ابت سوراخ نیست شاید ترشح بوده.من اون موقع دمغ شدم گفت به دکترت زنگ میزنم تا بیاد ببیندت.رفتم پایین یه کیک و ابمیوه خوردم اومدم بالا برای nct!اون خانوم ماماهه خیلی عالی برخورد کرد باهام و نشست کنارم و باهام حرف زد که چه دستای کوچولویی! و میخواست ارومم کنه.هم حال خودم خوب بود و هم حال شما ولی من هیچ انقباضی نداشتم و دهانه رحمم بسته بود و اونروز موعد زایمانم بود.بعدش خانوم دکتر مهربون اومد و اونم منو معاینه کرد و گفت دهانه رحمت کاملا بستست و لگنت هم برا زایمان متوسطه و بهم گفت که سه شنبه بیا براامپول فشار.

من به دکترم گفتم سه شنبه نه،دوشنبه میام.اونم گفت پس فردا می بینمت.از بخش زایمان اومدیم بیرون و من نمیدونستم که برگردیم خونه خودمون یا اینکه بریم خونه زندایی همونجا.بالاخره من و مامان رفتیم خونه زندایی.یکم استرس فردا رو داشتم یه چند تا از دوستایی که بهشون پیام داده بودن احوالم رو پرسیدن و منم گفتم که قراره فردا برم.با مهدیه رفتیم ارایشگاه و من موهامو کوتاه کردم،به خودم گفتم کاش رنگ هم میکردم ولی گفتم نمیخواد.ابروهامو هم خود مهدیه اخر شب مرتب کرد و شب هم زندایی برامون شولی پخت و خوردیم.یه کم استرس داشتم ولی باز گفتم چاره ای نیست این راهیه که باید برم برا همین شب رو خوابیدم و جالب اینکه خوابم هم برد.صبح نماز رو خوندم و بعد از اون دیگه نخوابیدم یه لحظه نت گوشیم رو وصل کردم تا ببینم چه خبره ولی دوباره قطعش کردم. مامانم و زنداییم از پیاده روی اومدن،نمیدونستم صبحونه بخورم یا نه؟ولی نیمرو رو خوردم.اولش قرار بود من و مامان با هم بریم ولی بعدش مهدیه هم اومد.با اژانس رفتیم بیمارستان و رفتیم بخش زایمان.لباسامو دراوردم ویه لباس بسیاااااااااااار بلند و گشاد و زشت پوشیدم اصلا از لباسه خوشم نیومد.با اینکه خیلی گشاد بود ولی من گرمم بود و عرق میکردم توش.ماما اومد منو برد تو یه اتاقی که یه عالمه خانوم رو تخت خوابیده بودن با گان یعنی میخوان سزارین بشن.خودمو اروم کردم و رفتم تو یه اتاقی که اولش فقط خودم بودم یه سری مشخصات ازم گرفتن و رفتن حدودای نه صبح بود که اومدن انژیوکت رو وصل کنن ولی نتونستن یه چندجایی از دست چپم رو سوراخ کردن و باز نشد منو ول کردن و رفتن سوند یه خانومی که برا سز اورژانسی اومده بود رو وصل کنن. نه و ربع بود که اومد تو دست راستم انژیوکت رو وصل کرد و سرم فشار رو تزریق کرد. از همون اول یه دردایی تو زیر دلم حس میکردم یعنی پنج دقیقه بعد از سرم فشار.اول رو تخت خوابیدم بعد گفتم بلند بشم راه برم ولی راه رفتن تو اون اتاق کوچیک دو تخته با یه عالمه وسایل دور و برش و اون پایه سرم عذاب بود.یکی دوبار دستشویی رفتم و خدا رو شکر دفع داشتم که این از استرس زایمانم کم میکرد.بعد از یه ساعت دردام بیشتر شد و اومد تو کمرم.یه دختر دیگه هم که واسه سزارین بود اومد تو اتاق پیشم و از تنهایی دراومدم ولی من حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم به زور جواباشو میدادم.به سرم که نگاه میکردم احساس میکردم خیلی تند تند داره میره  و میگفتم چه بهتر زودتر زایمان میکنم.هر یه ساعت یه بار معاینه میشدم که هر بار تقریبا یه سانت باز میشد.دردام خیلی زیاد شده بود و من فقط میخواستم رو تخت دراز بکشم وقتی دراز میکشیدم راحت تر تحمل میکردم.یه دقیقه درد بود و یه دقیقه استراحت.و من قشنگ تو اون یه دقیقه استراحت خوابم میبرد.کم کم سزارینی ها یکی یکی رفتن و توجه ماماها به من بیشتر شد و هی بهم میگفتن راه برو ولی من میگفتم دردام زیاده نمیتونم میخوام دراز بکشم.با هر درد میله تخت رو محکم فشار میدادم و سوره قدر رو میخوندم و نگام به ساعت بود که این یه دقیقه کی تموم میشه تا بخوابم.ساعت حدودای دوازده بود یه ماما اومد برا معاینه خواست کیسه آبم رو پاره کنه ولی من نذاشتم یه کم با خشونت رفتار میکرد واسه همین نذاشتم.ناهار و میان وعده رو اوردن.یه تیکه کوچولو از طالبی رو خوردم دیدم نمیتونم قورت بدم دیگه نخوردم.خیلی عرق کرده بودم و داشت حالم بد میشد رفتم تو دستشویی و یه کم اب زدم به صورتم و اومدم بیرون ساعت یک و ربع بود اذان رو میخواستن بگن که یه مامای جدید اومد به نظر خوش اخلاق بود.خیلی هم جوون و تپلو بود.اومد خیلی راحت معاینم کرد و بلند به بقیه گفت پنج و نیم شش سانته.گفتم خیلی درد دارم اومدن دستگاه بهم وصل کردن تا شدت انقباضا رو ثبت کنن. شدت انقباضام روی 80 و 85 بود و این یعنی خیلی زیاد.اومد کیسه ابم رو پاره کرد تا روند زودتر طی بشه و بهم گفت اینجوری تا ملاقاتی زایمان کردی.ولی انگار همه چی عوض شد دختر کوچولوی مامان مکونیوم دفع کرده بود و این یعنی به جای اتاق زایمان باید میرفتم اتاق عمل.به دکترم خبر دادند و گفت سریع آمادش کنین بیارینش.سوند رو بهم وصل کردند و من هیچی از درد وصل کردن سوند نفهمیدم.فقط به فکر دخترم بودم که سالم به دنیا بیاد.در عرض ده دقیقه من اتاق عمل بودم و وقتی دکترم رو دیدم انگار آروم شدم.دکتر بیهوشی ازم پرسید بیهوشی میخوای یا بیحسی که گفتم بیهوشی.یه دکتر جوون دیگه ماسک رو آوردم جلوی دهنم و گفت تا پنج بشمار من نگام به ساعت بود که دیدم ساعت یک و نیمه،و تا چهار شمردم و صدای دکترم که میگفت هوای همشهری منو داشته باشین... تو ریکاوری با صدای ناله بقیه به هوش اومدم اول ساعت رو پرسیدم که دو و بیست دقیقه بود و بعد باز از هوش رفتم ایندفعه که به هوش اومدم یادم اومد زایمان کردم حال دخترم رو پرسیدم که گفتن خوبه.میخواستم تو تایم ملاقاتی شوهرم و بقیه رو ببینم بخش  که خالی شد ساعت حدود 4 بود که رفتم داخل بخش،اول شوهرم رو دم اتاق عمل دیدم بعد داداشام و مادرشوهرم.منو بردن بخش و بقیه رو هم دیدم.خواهر شوهرام،مامانم،زنداییم و بقیه.حال دخترم خوب بود و بعد از ساعت ملاقات اوردن تاشیرش بدم. اینو بگم من هیچ مسکنی رو نگرفتم و دردا رو تحمل کردم.

زینب سادات مامان 12 مرداد 94 ساعت 13:41 با وزن 3660 و قد 52 و دور سر 36 به دنیا اومد.درسته زایمانم سزارین شد و بعد از زایمان به خاطر عفونت خون دخترم یه هفته تو بیمارستان بستری بودیم با اون حالم ولی خدا رو شکر دخترم سالم سالمه و من عاشقش هستم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)