زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

48 ساعت پایانی...

1394/5/10 13:21
نویسنده : miss.azar
128 بازدید
اشتراک گذاری
دیگه چیزی نمونده به بغل کردن دخترم...


دختر عزیزم،زینبم

دیگه چیزی نمونده به بغل کردنت و دیدنت:) عزیزم دیگه داریم روزای آخر با هم بودن رو سپری میکنیم. سخته برام که بخوام تویی که نه ماه و خورده ای همه جا همراهم بودی رو الان از خودم جدا کنم.حس خوبی ندارم فک میکنم همه میخوان تو رو از من که مادرت هستم بگیرن. سخته برام که تو رو با بقیه شریک بشم فک میکنم چون تو نه ماه فقط و فقط با من بودی و من و تو همه احساساتمون رو با هم گذروندیم پس باز هم مال منی!نباید تو رو به دنیا بیارم چون اونجوری بقیه هم تو رو میخوان:(( حس خیلی خیلی بدیه،ولی عزیز دل مادر دوست دارم که روی ماهت رو ببینم،ببینم که دختری که نه ماه باهاش حرف میزدم و براش صحبت میکردم،دختری که با هم میخندیدیم و با هم گریه میکردیم،دختری که همیشه همرام بوده و تنها مونس و همدم مامانش بوده چه شکلیه؟اصلا یه ذره شبیه مامانش هست یا هر چی که داره به باباش رفته. وقتی به چشمای بابا میثم نگاه میکنم بیشتر از اینکه اون داره بابا میشه خوشحالم تا اینکه خودم دارم مامان میشم.شبا وقتی بابایی میخوابه و من و تو با هم تا نیمه های شب بیداریم بابایی رو نوازش میکنم و بوسش میکنم اصلا باورم نمیشه که تو ثمره عشق من و باباجون هستی که داری میای پیشم.اصلا باورم نمیشه که دو سال پیش وقتی جواب "بله" رو به باباجون دادم نمیدونستم که دوسال بعدش این جواب بله منو مادر میکنه و اونو پدر!

میدونم بزرگ کردنت سختی داره دارم تو اطرافم میبینم که همه چقدررر مینالن از اینکه وای بچه چقدر سخته.هرازگاهی به خودم میگم شاید برا من زود بود مامان بشم. شاید هنوز میتونستم با باباجون دوتایی مسافرت بریم،خوش بگذرونیم و خیلی کارای دیگه رو دوتایی انجام بدیم.ولی بازم میگم نه، خدا حتما این توان رو تو من دیده که من رو لایق مادرشدن دونسته شاید یه مامان کوچولو باشم ولی خدا خودش خواسته و مطمئنم که صبر و حوصله این راه رو هم بهم میده.

دختر نازم،دردونه مادر برا باباجون دعا کن،میدونم این روزا خیلی داره بهش سخت میگذره،خیلی روش فشار هست ولی میدونم با اومدن تو روحی تازه میگیره پس براش دعا کن تا بتونه تحمل کنه،میدونم که طاقتش بالاست و داره تمام توانش رو برا من و دخترش میذاره ولی عسلم براش دعا کن تا یهو از زندگی نبره،منم دارم سعی خودم رو میکنم که تا جایی که میتونم بهش کمتر فشار وارد بشه.

دیشب مامان رباب زنگ زد و یه جورایی باز ته دلم رو خالی کرد از زایمان طبیعی،ولی مامان جون امروز یه مطلبی رو خوندم که منو مصمم کرد که حتی اگه نمیتونم هم زایمانم طبیعی باشه یه خرده از درد زایمان رو بکشم واسه همین مصمم شدم که بعد از معاینه دکتر که امیدوارم خوب باشه خدا بهم قدرت تحمل درد رو بده.هر چند که من یه دختر سوسول و نازدردونه بودم و هستم ولی وقتی بخوای مادر بشی باید درد بکشی الکی که نیست. این متنو اینجا هم میذارم:

"درد زایمان طبیعی جانکاه است اما کشنده نیست.نمیشود که زن باشی و این درد را تجربه نکنی.مگر برای خالق هستی دشوار بود که مسیر تولد را به راحت ترین شکل ممکن قرار دهد؟!درد زایمان روحت را جلا میدهد.لایه های روحی ات را کنا میزند تا به خود واقعی ات برسی.شوخی که نیست،قرار است یک انسان متولد شود و تو یک مادر شوی،حکمتی در این درد نهفته که تا تجربه اش نکنی نخواهی فهمید چه میگویم.حتی اگر نمیخواهی طبیعی زایمان کنی لااقل کمی از دردش را تجربه کن عزیز دل!"

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)