زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

تولد یکسالگی زینب گلی:*:*

دختر من تولدت مبارک:*:* از ماه ها قبل همش به فکر تولدت بودم و دوست داشتم برات تولد بگیرم اما نمیخواستم خیلی بریز بپاش داشته باشه و هزینش زیاد بشه. ولی از اون طرف هم دلم میخواست یه تولدی باشه که همه توش باشن و خوششون بیاد.خیلی برنامه ها داشتم خیلی فکرها تو سرم بود ولی هیچکی نبود که کمکم کنه:(( به دوستام نمیتونستم رو بزنم و از این بابت خیلی ناراحت بودم ولی خوب خدا رو شکر خودت همه چی تولدت رو درست کردی. دقیقا یک هفته قبل ازتولدت دندون کوچولوت اومد بیرون و منم تصمیم گرفتم یه اش دندونی بپزم و همه رو دعوت کنم به صرف چای و کیک و اش دندونی:)) برای تزیینات تولدت هم اول همه تم ها رو چک کردم ولی اصلا دوست نداشتم هیچ کدوم رو،این شد که به دای...
31 مرداد 1395

روزمرگی هام!!(نه ماهگی)

بانوی زیبای من خیلی وقته نتونستم برات بنویسم. یکی از دلایلش وجود همین تکنولوژی های تلگرام و اینستا و... هستش! تا فرصتی گیر میارم میرم سراغ گوشم البته بیشتر کارام توی گوشی هم مربوط به خودته همش تغذیه کودک،تربیت کودکو... دو روز پیش شما نه ماهگیتو پشت سر گذاشتی و وارد ده ماهگی دی،نه ماهی که به سرعت برق وباد گذشت الان که به روزای اول تولدت فکر میکنم میبینم که واقعا شاید دو ماه اول خیلی سخت بود ولی بعدش دیگه خودش پیش رفت و من نفهمیدم. وقتی بردمت درمونگاه بهم گفتن بذارمت رو ترازو تا قد و وزنت رو بگیرن،وزنت 7800 بود البته میدونستم به خاطر عفونت ادراری و بعد از اون ویروسی که گرفتی و بعد از سرماخوردگیت که تازه چند روزی بود بهتر شده بودی نمیب...
14 ارديبهشت 1395

خوشحالم خوشحال:))

من یه مادرم اونم یه مادر خوشحال خوشحالم به خاطر اینکه تموم روزم رو با دخترم با شادی و خنده و قهقهه سر میکنم، با دختری که منتظره کوچکترین حرفی بهش بزنی و کوچکترین کاری برا انجام بدی تا صدای خندش همه فضا رو پر کنه و هی منتظر باشه تا اون کار رو تکرار کنی و اون باز برات بلند و بلندتر بخنده!! نمیدونم چرا ما آدم بزرگا و پدر مادرا بلد نیستیم اینجوری بخندیم؟ یعنی من تا حالا کسی رو ندیدم به خاطر خنده یه ادم بزرگ به وجد بیاد ولی وقتی یه بچه کوچیک یه لبخند میزنه بهت دلت قنج میره و  سراسر وجودت میخواد اون بچه رو بغل کنی و حسابی بچلونیش تا آروم بشی:)) قبل از این که مادر بشم شنیده بودم وقتی مادر بشی دیگه همه چی یادت میره ولی میگفتم مگه میشه؟خ...
18 فروردين 1395

روز مادر:))

امسال خیلی حس خوبی داشتم کلا مادر شدن حس خوبیه! منم اولین سالیه که مادرم البته به صورت فیزیکی.عاشقتم دخترم که با حضورت این زیبایی رو به من هدیه دادی. :*:* مامان فدای لبخندات:*:* روزم مبارک!! ...
13 فروردين 1395

نوروز 95 مبارک!!

دختر عزیزتر از جونم عیدت مبارک. امسال اولین عید نوروزی هستش که در کنار ما هستی البته پارسال هم بودی ولی امسال حضور کاملا فیزیکی داری! مامان برای اولین عیدت خیلی برنامه ها داشت ولی همش خراب شد اونم به خاطر اینکه عشق مامان زینب مامان درست روز 29 اسفند تب کرد و چون آبریزش هم داشتی بردمت دکتر.درمانگاه تخصصی کلا تعطیل بود برا همین رفتیم دکتر عمومی!نه گلوت عفونت داشت نه گوشت فقط یه سری قطره سدیم کلراید و بتامتازون و شربت دیفن هیدرامین گرفتیم و اومدیم ولی تب شما قطع شدنی نبود.با قطره استامینوفن هم پایین نیومد و من مجبور شدم برات شیاف بذارم.قرار بود شب رو بریم خونه خودمون و من کلی برنامه ریخته بودم برا سفره هفت سین و ... ولی وقتی دیدم تا شب تبت...
10 فروردين 1395

دختر زرنگ مامان

دخترم،خانوم طلای من این رورا اینقدر درگیر گذر زمان شدم که نمیفهمم چجوری داری بزرگ و بزرگ تر میشی دیگه مثل اون روزای اول تولدت نیست که من هر روز چندین و چند بار میشمردم تا ببینم الان دقیقا چند روزته،الان اگه یه کسی ازم بپرسه چند وقتشه،فقط به گفتن ماه بسنده میکنم و زیاد کاری به روزش ندارم،اینا همش به خاطر کارای شیرینی هست که تو برام انجام میدی. ولی بگم حواسم هست که چه کارایی رو انجام میدی و دقیقا روزش رو یادداشت میکنم: اولین دست زدنت و بای بای کردنت:هفت ماه و سه روزگی اولین چهار دست وپا رفتنت:هفت ماه و شش روزگی!!البته قبل از این هم یکی دو بار میرفتی ولی مداوم نمیتونستی بری که خدا رو شکر دیگه الان میتونی. اولین باری که با دست گرفتن به ...
26 اسفند 1394

گذر زمان...

دختر نازنینم روزها پی در پی در حال گذره و دختر کوچولوی مامان در حال رشد،واقعا نمیدونم از چی و کجای تو بنویسم،اونقدر این روزا سریع کارها رو یاد میگیری و هر روز یه حالت و رفتار جدید دارم ازت میبینم و روز به روز خدا رو شکر میکنم به خاطر برکت و رحمتی که به زندگیم عطا کرد. اول از همه از واکسن شش ماهگیت بگم که خدا رو شکر واکسنت خوب بود و زیاد اذیت نشدی البته قطره استامینوفن رو تا دو روز مرتب بهت دادم. و اینکه اینبار تو یکی از پاهات واکسن زدن و خانوم خوشگل باهوش مادر اون پایی رو که واکسن زده بود رو کمتر تکون میداد تا دردش نگیره. وزن 6 ماهگیت 6850 و قدت 64 بود که تو درمونگاه گفتن رشد قدیت داره کند میشه و حواسم جمع باشه البته من خودم میدونم دخت...
24 بهمن 1394

یه دونه دخترم

دختر نازنین من فدای اون لبای کوچولوت  بشم که همیشه منتظری با کوچکترین صدایی  بخندی و همه رو خوشحال کنی.مامان منصوره که غش میکنه واسه اون خنده هات،تو خونواده بابایی هم معروف شدی به دختر خوش خنده و خوش اخلاق. و من اینجا خیلی خوشحالم که دختری دارم با لبخنداش همه رو شاد میکنه. نفس مامان الان کاملا متوجه مسائل دور و برت هستی،هر مردی رو که میبینی دوست داری بری تو بغلش از بس بابا میثم شما رو بغل کرده و تو خونه چرخونده و نازتون شده.دیروز که خونه مامان رباب رفته بودیم تا عمو سعید و عمو محسن رو دیدی سریع اولش یه لبخند و یه ذوق زدی که این یعنی من الان میخام بیام تو بغلت.اونا  هم با کما میل بغلتون کردن و شما اون بالا بالاها به ما میخند...
19 دی 1394

اولین غلتیدن قند عسل مامان

قربون دختری مامان بشم من! بالاخره توی چهار ماه و بیست و پنج روزگی اولین غلت زندگیتو زدی و از یه زاویه دیگه به اطرافت نگاه کردی. مامان همش به دنبال این بود که کی آخرش میخوای بغلتی آخه همیشه راحت به پهلو میشدی ولی انگار دستات توانایی نداشتن تا برت گردونن ولی الان ماشالله وقتی میغلتی دستات رو قشنگ ستون میکنی و سرتو خوب بالا نگه میداری اینم بگم که تو هم میتونی بغلتی و هم میتونی برگردی یعنی دو کار رو با هم میتونی انجام بدی فقط بعضی وقتا که خسته میشی و دلت نمیخاد تا خودت برگردی سرتو میذاری رو زمین و نق نق میکنی تا یکی دست به کار بشه. اینم بگم مامانی که تو همون چند روز اول که شروع کرده بودی به غلتیدن من اصلا حواسم نبود که ممکنه شما ...
16 دی 1394