زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

روز موعود-12 مرداد 94

دختر کوچولوی مامان میخوام خاطره تولدت رو بنویسم عشقم روز 11 مرداد صبح حوالی شش بود که احساس کردم خیس شدم از خواب پریدم دیدم انگاری داره ازم یه خورده اب میاد بیرون.دلم هرررررری ریخت زمین هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم.با بابا جون رفتیم به حموم و سریع یه دوش گرفتم.دیگه به خودم میگفتم اگه زایمانم خوب باشه امروز تمومه اگه هم نه دیگه فردا،ولی ته دلم میخواستم فردا زایمان کنم.قبل از اینکه راه بیفتیم بریم بیمارستان به چند تا از دوستام پیام دادم که دارم میرم و برام دعا کنین. تا بیمارستان حدود یه ساعتی راه بود و ما تاحالا نرفته بودیم فقط امیدوار بودم بابا میثم راه رو گم نکنه و سریع برسیم.حالا توی راه به همه چراغ قرمزا خوردیم و منم چون استرس داشتم حا...
19 مهر 1394

زمینی شدنت مبارک دخترم:*:*

بالاخره انتظار منم به سر رسید الان که دارم این متن رو مینویسم دو ماه و شش روز از اومدنت به پیش ما میگذره دختر گلم.اصلا باورم نمیشه که به این سرعت گذشت.دلم میخواد تک تک لحظات رو ثبت کنم،حتی دلم برا همین یه ساعت پیش تو هم تنگ شده ولی از طرفی هم میخوام زود زود بزرگ بشی و با اون صدای قشنگت منو مامان صدا کنی. داستان به دنیا اومدنت واقعا طولانیه و ماجراهایی که من بعد از تولدت درگیرش شدم ولی همین که صحیح و سالم الان کنارم رو تشکت خوابیدی و داری خودتو گلوله میکنی مثل حلزون و یهوووو چشاتو میبندی برام کافیه. سر فرصت همه چیو میخام تایپ کنم. الهی قربون این مدل خوابیدنت بشم دخترم که همیشه دو تا دستات رو میبری بالای سرت و نمیذاری دستای کوچولوت زیر پتوت...
18 مهر 1394

48 ساعت پایانی...

دیگه چیزی نمونده به بغل کردن دخترم... دختر عزیزم،زینبم دیگه چیزی نمونده به بغل کردنت و دیدنت:) عزیزم دیگه داریم روزای آخر با هم بودن رو سپری میکنیم. سخته برام که بخوام تویی که نه ماه و خورده ای همه جا همراهم بودی رو الان از خودم جدا کنم.حس خوبی ندارم فک میکنم همه میخوان تو رو از من که مادرت هستم بگیرن. سخته برام که تو رو با بقیه شریک بشم فک میکنم چون تو نه ماه فقط و فقط با من بودی و من و تو همه احساساتمون رو با هم گذروندیم پس باز هم مال منی!نباید تو رو به دنیا بیارم چون اونجوری بقیه هم تو رو میخوان:(( حس خیلی خیلی بدیه،ولی عزیز دل مادر دوست دارم که روی ماهت رو ببینم،ببینم که دختری که نه ماه باهاش حرف میزدم و براش صحبت میکردم،دختری که با هم ...
10 مرداد 1394

خرابی بلاگفا و اتفاقات اخیر...

دختر گلی مامان:* سوم تیرماه 94 سلام دختر گل مامان. خیلی وقته که میخوام برات بنویسم اما نه فرصتش هست و نه حالش.شرمندتم دخترم.بلاگفا هم مدتی شده که هنگ کرده و نمیشه توش مطلب گذاشت.اصلا یادم نمیاد اخرین باری که برات نوشتم کی بودش؟ ولی خوب میخوام یه سری اتفاقات مهم رو برات بگم. تقریبا هفته پیش امتحانای مامان جونت تموم شد و بابایی اومد اصفهان دنبال مامانی.یه دو شبی رو اونجا موندیم تا دیگه اخرین کارامونو انجام بدیم. و من همه وسایلم رو جمع کردم. پنج شنبه هفته پیش تصمیم گرفتم یه سری از وسایلت رو که مونده رو برم اصفهان بخرم صبحی همراه بابایی رفتیم بیرون ولی خیلی خسته شدیم حدود دو ساعت طول کشید تا بتونیم خیابون فلسطین رو پیدا کنیم و بعدش ماشین رو پ...
8 مرداد 1394

چهل هفته و چهار رووووز:))

نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟! بارداریم خیلی طولانی شدددد همش فکر میکردم که قراره زودتر از اینا زایمان کنم مثلا دیگه نهایتش 38 یا 39 هفته!ولی مثل اینکه نه،هنوووووز هیچ خبری از درد و زایمان نیست. شکم مامانی خیلی گرد و قلبمه شده انگار که واقعا یه توپ بسکتبال بزررررگ گذاشتن زیر پیرهنم که هراز چند گاهی یه تکونی میخوره. این روزای اخری همش باید حواسم به تکونات باشه دخملم!واااای که چقد سخته یه وقتایی که تکون نمیخوری و مامان همش باید باهات حرف بزنه تا یه حرکتی نشون بدی ولی امان از اون وقتایی که همینجوری هی تکوووون میخوری و ول کن نیستی به قدری تکون میخوری که واقعا شک میکنم که جا نداری؟!ولی ترجیح میدم بیشتر تکون بخوری تا استرس حرکاتت رو داشته باشم....
7 مرداد 1394

دختر مردادی من:*

روزها داره همینجوری میگذره و من منتظرتم... فک نمیکردم که تحمل این روزای پایانی اینقده برام سخت باشه. واقعا موندم که تو خونه چیکار کنم تا حوصلم سر نره ولی بارم اصلا روزا واسم نمیگذره.از طرفی هم اصلا دلم نمیاد که خانم خوشکلم بیاد بیرون.اخه تو فقط تو این 9 ماه مال منی،همه جا با من بودی،با هم دیگه ویارا رو گذروندیم،با هم دیگه رفتیم دانشگاه و امتحان دادیم،با هم دیگه جهاز خریدیم،خرید عروسی کردیم،تو همه جا با من بودی!با همدیگه واسه دوری از بابایی گریه کردیم و همه این روزا رو با هم گذروندیم.الان اصلا دلم نمیاد تو رو بذارم تو دنیا،میدونم الان جات تنگه تو شکم مامانی و میخوای بیای بیرون ولی من با این دلتنگیم واسه قلمبه کردنات،با دلتنگیم برا سکسکه هات چ...
3 مرداد 1394

37 هفته و 4 روووووز!!!

روزا داره کم کم میگذره و من دیگه بی تاب تر میشم... کلا روزای آخری روزای واقعا شیرین و سختیه.اصلا نمیدونم دلم چی میخواد؟!خیلی دوست دارم زودتر ببینمت و باهات حرف بزنم و بغلت کنم و بوست کنم از اون طرف هم دلم تنگ میشه واسه تکون خوردنای یهوییت،واسه نگرانی هایی که به خاطر تکون نخوردنات دارم. وقتی به چشمای بابایی نگاه میکنم باورم نمیشه که اون داره پدر میشه و من مادر!باورم نمیشه که این نعمت مادری رو به خاطر وجود تو دارم. من وبابایی هنوز سن و سالی نداریم آخه!22 و 24!خوش به حالت که یه مامان جوون و یه بابای جوون داری! از دیشب دوباره درد پهلو اومده بود سراغم،شب که بابا جون یه کم ماساژ داد و خوابیدم ولی صبح باز درد عجیبی وجودم رو گرفته بود.از خواب پاشد...
24 تير 1394