زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

یه دونه دخترم

دختر نازنین من فدای اون لبای کوچولوت  بشم که همیشه منتظری با کوچکترین صدایی  بخندی و همه رو خوشحال کنی.مامان منصوره که غش میکنه واسه اون خنده هات،تو خونواده بابایی هم معروف شدی به دختر خوش خنده و خوش اخلاق. و من اینجا خیلی خوشحالم که دختری دارم با لبخنداش همه رو شاد میکنه. نفس مامان الان کاملا متوجه مسائل دور و برت هستی،هر مردی رو که میبینی دوست داری بری تو بغلش از بس بابا میثم شما رو بغل کرده و تو خونه چرخونده و نازتون شده.دیروز که خونه مامان رباب رفته بودیم تا عمو سعید و عمو محسن رو دیدی سریع اولش یه لبخند و یه ذوق زدی که این یعنی من الان میخام بیام تو بغلت.اونا  هم با کما میل بغلتون کردن و شما اون بالا بالاها به ما میخند...
19 دی 1394

اولین غلتیدن قند عسل مامان

قربون دختری مامان بشم من! بالاخره توی چهار ماه و بیست و پنج روزگی اولین غلت زندگیتو زدی و از یه زاویه دیگه به اطرافت نگاه کردی. مامان همش به دنبال این بود که کی آخرش میخوای بغلتی آخه همیشه راحت به پهلو میشدی ولی انگار دستات توانایی نداشتن تا برت گردونن ولی الان ماشالله وقتی میغلتی دستات رو قشنگ ستون میکنی و سرتو خوب بالا نگه میداری اینم بگم که تو هم میتونی بغلتی و هم میتونی برگردی یعنی دو کار رو با هم میتونی انجام بدی فقط بعضی وقتا که خسته میشی و دلت نمیخاد تا خودت برگردی سرتو میذاری رو زمین و نق نق میکنی تا یکی دست به کار بشه. اینم بگم مامانی که تو همون چند روز اول که شروع کرده بودی به غلتیدن من اصلا حواسم نبود که ممکنه شما ...
16 دی 1394

اولین یلدات مبارک خانوم کوچولو

الان 6 روزی از اومدن زمستون میگذره،این اولین زمستون عمرته مامانی،درسته تو جایی که ما زندگی میکنیم زمستون چیزی جز سرما نداره ولی دخترکم اینو بدون زمستون خیلی قشنگتر از این حرفهاست،من خودم همیشه فک میکردم زمستون سفیده سفیده،اونم به خاطر برفش البته تو این چند سالی که مامانی یادش میاد تو کل زمستون شاید یه بار یه برفی این طرفا بیاد ولی کوچولوی مامان زمستون یه شبای بلندی داره که من عاشقشم،اونم عاشق این که بشینی کنر خونوادت و تخمه بشکنی و حرف بزنی و حرف بزنی... یکی دو سال پیش که خوابگاه بودم اصلا از زمستون و شباش خوشم نمیومد چون همش باید نگام به ساعت میبود که کی وقت خواب میرسه تا بخوابم و دلتنگ خونوادم نباشم. اولین شب زمستون و به نوعی اخرین شب پ...
6 دی 1394

اولین تولد مامان منصوره

سلام دختر خوشگل مامانی،زینب خانومم. چهار روز پیش اولین تولد مامان منصوره رو با حضور دختری گرفتیم،البته بگم که تولد انچنانی نبود ولی یه دورهمی بود به مناسبت اولین سالی که شما اومدین پیش مامان و بابا! از روز قبلش به بابایی گفتم که کیک نگیره چون خودم میخواستم کیک تولدم رو درست کنم و بگم که اولین تجربه مامانی بودش ولی از نتیجه کار بسیااااااااااااارراضی بودم،کیک بلک فارست درست کردم و اولین باری هم بود که با قیف و ماسوره تزیین میکردم کیک رو البته اگه تزیین حلوا رو فاکتور بگیریم.اون روز ظهر بابا میثم وقتی اومد خونه دوید اومد سروقت من و با هم شروع کردیم تزیین کیک رو!فقط یه خورده بابایی ایده هایی میداد که نمیشد اجرا کرد بگذریم عزیزم.بعد از...
28 آذر 1394

روزهای سخت نوزادی

دختر گلم عاشقتم،تو این دو هفته گذشته به مامان منصوره خیلی سخت گذشت،همه این سختیا فدای یه تار موت. شما خیلی حالتون بد شده بود و مرتب اسهال داشتین ولی نه خبری از تب بود و نه استفراغ،دکتر براتون آزمایش ادرار نوشت که وقتی جواب رو گرفتیم نشون میداد شما عفونت ادراری شدید دارین،من خیلی ناراحت شدم چون دیگه واقعا طاقت دارو خوردن و بستری شدن شما رو نداشتم،با تجویز دکتر سفکسیم رو دو روز خوردین ولی کشت ادرار جواب نداد و منم دارو رو قطع کردم و دوباره ازمایش گرفتم و اینبار بردم یه ازمایشگاه معتبر،و نتیجه ازمایش این بود که دختر گل مامان هیچ مشکلی نداره.از این به بعد هم به خودم قول دادم دیگه هیچوقت هیچوقت شما رو به اون ازمایشگاه نبرم. روز به روز بزرگت...
4 آذر 1394

شیر نخوردن خانوم کوچولو

دختری مامان فدات بشم که اینقده الان شیرین شدی،همش با اون خنده هات منو دیوونه خودت میکنی،دلم میخواد بغلت بگیرم و اونقدررررر فشااااااارت بدم تا آرووووم بشم.از بس که مامان عاشقته دخترم. یه چند روزی میشد که خانومی مامان خوب شیر نمیخورد شاید در کل دو وعده رو خوب میخورد اونم تو شب و اول صبح.واسه همین گفتم شاید اتفاقی افتاده برات و تصمیم گرفتم ببرمت دکتر.البته اینو هم میدونم که یه کم شیر خودم به نسبت قبل کمتر شده چون استراحت کافی رو ندارم.بالاخره دیشب با مامان فاطمه و بابا میثم رفتیم بیمارستان.بابایی تو ماشین منتظر ما موند تا ما بریم و برگردیم.هوا که سرد بود و نم نم بارون هم میومد رفتیم داخل و یه ساعتی هم معطل موندیم تا نوبتمون بشه،من از این اقا...
17 آبان 1394

روزهای شیرین مادری

دختر کوچولوی مامان روز به روز شیرین تر و دلنشین تر میشی،عاشقتم دخترم دارم به این فکر میکنم که این روزها چقد زود گذشت،هیچی نفهمیدم هیچی هیچی!عاشق اینم که باهات حرف بزنم و تو با خنده های بلند بلندت منو شاد کنی،زندگیم عالی شده عااااااااالی!امروز شما دو ماه و بیست و سه روزته! خونه مامان فاطمه رو داریم درست میکنیم و الان مدتی میشه که ما اومدیم خونه خاله اینا.شبا رو خونه خودمون میخوابیم ولی روزا اکثر وقتا خونه خاله ایناییم.برای بار سوم شما رو بردیم سورک تا روز تاسوعا رو اونجا باشی.از اینکه سرما بخوری میترسیدم ولی خدا رو شکر روز قبل از اینکه بریم رفتم مغازه و واسه دخترم یه بلور دامن مخمل خوشگل گرفتم تا بپوشین و سرما نخورین،البته واسه ادای نذر رفتم...
5 آبان 1394