زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

37 هفته و 4 روووووز!!!

1394/4/24 16:37
نویسنده : miss.azar
56 بازدید
اشتراک گذاری
روزا داره کم کم میگذره و من دیگه بی تاب تر میشم...


کلا روزای آخری روزای واقعا شیرین و سختیه.اصلا نمیدونم دلم چی میخواد؟!خیلی دوست دارم زودتر ببینمت و باهات حرف بزنم و بغلت کنم و بوست کنم از اون طرف هم دلم تنگ میشه واسه تکون خوردنای یهوییت،واسه نگرانی هایی که به خاطر تکون نخوردنات دارم.

وقتی به چشمای بابایی نگاه میکنم باورم نمیشه که اون داره پدر میشه و من مادر!باورم نمیشه که این نعمت مادری رو به خاطر وجود تو دارم. من وبابایی هنوز سن و سالی نداریم آخه!22 و 24!خوش به حالت که یه مامان جوون و یه بابای جوون داری!

از دیشب دوباره درد پهلو اومده بود سراغم،شب که بابا جون یه کم ماساژ داد و خوابیدم ولی صبح باز درد عجیبی وجودم رو گرفته بود.از خواب پاشدم و یه چند باری بابا میثم رو صدا زدم ولی خوب خسته بود و خواب خواب!پا شدم رفتم تو حیاط دور زدم یه چند باری تا یه کم آروم تر شدم.امروز عصر هم میرم آزمایش ادرار ببینم باکتری جان دست از سر من برداشته یا نه؟!

حالا مامان جون واقعا نمیدونی کی میخوای بیای؟اخه میخوام برم خوشگلاسیون کنم بعد میترسم شما دلت نخواد زود بیای بعد که میای مامانی خوشکل نباشه:دی!بگی ئــــــــــــــــــــه!چرا مامانم این شکلیه!

الان حدود یه هفته ای میشه که از خونه بیرون نرفتم و همش از درد رو تخت بودم،دلم واسه خونه خودمون تنگ شده!نمیدونم چه خبره الان تو خونه؟یخچال در چه وضعیه؟بابایی هم به خاطر من دو سه روزی هست نرفته خونه،حالا احتمالا بعد از ازمایش من یه سر به خونه بزنیم.

فردا هم باید برم درمونگاه واسه شنیدن صدای قلب خانوووووم و وزن و فشار و اینا!ببینم این دفعه میتونم صدای قلبتو ضبط کنم.اون دفعه که واسه nst رفته بودم گوشیم همرام نبود وگرنه صدای خیلی خوبی بود ارامش عجیبی میداد بهم اونم 20 دقیقه که گوش دادم بهش به صورت مداوم و باهات حرف میزدم.

قربون دختر خوشکلم برم که همه منتظر اومدنش هستن:*

واسه مامانی دعا کن که عفونت ادراریه تموم شده باشه و دیگه پهلوم درد نگیره.کلا واسه مااماانی دعااا کن زیاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)