زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

خسته ام...

واااااااااای دیگه کم کم داره تموم میشه..... میثمم نمیدونی که چقدر خسته شدم تو این 14 شب. الان دارم لحظه شماری میکنم واسه اینکه برسم پلیس راه بهت زنگ بزنم بگم عشقم پاشو بیا دنبالم. بعدشم از اردکان که گذشتیم همین جوری هی تابلوها رو ببینم میدونا رو بشمارم ببینم چند تا مونده تا برسم تو بغل یارم. شدیدا خسته ام تنها چیزی که این خستگی رو ازم دور میکنه اینه که بیای بغلم کنی و محکم فشارم بدی تا بگم بسه میثم بسه دیگه:*:*:* فقط خوشحالم از اینکه تونستم همه امتحانام رو خیلی بهتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم پاس کردم و منتظر یه جایزه تپل واسه خودم هستما:d دووووووووست دااااااااااااارم یگانه من:*:* ...
25 دی 1392

اولین یلدا..

لطف خدا بیشتر از جرم ماست.. اینم از اولین یلدای متاهلی ما:دی یلدایی به دور از آقا:( بله میثم جان ببین حافظ چی بهم گفته: "لطف خدا بیشتر از جرم ماست                 نکته سربسته چه دانی خموش" یعنی منصوره خانووووووووم هر گناهی تونستی انجام دادی ولی خدا میثم رو بهت داده پس دیگه اذیتش نکن،اینقده غر نزن سرش،لطف خداست که میثم رو داری:)) شب یلدایی مختصرتر و مفیدتر از دو سال پیش تنها با 6 میوه و بدون هندونه به همراه میکروب غذایی اعم از:استرپتوکوک های گروه دی لانسفیلد،محیط کشت کوکدمیت و بردپارکر:دی یلداااااااااااااااااااااااامون مبارک:*:*:)) ...
1 دی 1392

21

21 گردو... 21 نگین... کم کم دارم به لحظات انتهایی امروز نزدیک میشم از فردا وارد 22 مین سال از زندگیم میشم. تا اونجا که یادم میاد هیچوقت روز تولدم رو دوست نداشتم نه به خاطر اینکه شاید دارم کم کم پیر میشم نه بیشتر به خاطر اینکه هر چی میاد و هر چی از روزای زندگیم میگذره احساس میکردم واقعا بی فایده بوده و الکی الکی گذشته اما امسال متفاوت بود. امسال با همه اون 21 سالی که پشت سر گذاشتم فرق داشت،امسال میدونستم یکی رو دارم که کنارمه،یکی رو دارم که حتی اگه کنارش نباشم ذهنش از یاد من خالی نمیشه همیشه هست با من،امسال واقعا روز تولدم رو دوست داشتم واقعا خوشحال بودم که امروز روز تولدمه و شاید حتی دارم به لحظات آخر عمر نزدیک میشم.اما تک تک لحظات ام...
24 آذر 1392

نوشتن...

اخ که چقد دلم تنگ شده واسه نوشتن... دلم تنگ شده واسه نوشتن،نوشتن همه چی،میترسم همه این روزای خوشی که گذروندم از یادم بره همه این سختی هایی که کشیده از یادم بره ولی نتونم بنویسم... امروز وقتی تقویمو ورق میزدم یادم نمیومد چه تاریخی رو رفته بودیم چادرملو،یادم نبود چه روزی بود ولی نشستم تو گوشیم به دنبال اون صدایی که ضبط کرده بودم میترسم به روزی این صدا هم دیگه نباشه میترسم که یه روزی همه چی واسه جفتمون روتین و تکراری بشه میترسم از روزی که من برات تکراری بشم و تو برا من... میترسم از اینکه همه اون روزای سختی رو که با هم پشت سر گذاشتیم و یادمون بره اونوقت دوتامون بی حوصله بشیم،دوتامون کم طاقت... میثمم فک کنم الان دیگه بایدخوابت برده باشه...
12 آذر 1392

for ever...

i am with you for ever میدونم که دوری من سخته برات میدونم که چه قولایی دادی عزیزم میدونم دوست داری به همه این قولات عمل کنی میدونم نمیخوای که کم بیاری عزیزم... اما میثمم،همه زندگی من،تو هم یه آدمی تو هم انسانی ،یه صبر و تحملی داری تا یه جایی میتونی طاقت بیاری من اومدم تو زندگیت تا همه اینا رو کم کنم اومدم تا بشم آرامش بخش تو اومدم تا با هم این مسیرو بریم اومدم تا تنها نباشی دیگه... نمیخوام که دوری من رفتن این راهو برات سخت کنه دوست ندارم دوری از من روت اثر بذاره میدونم که سخته تنهایی رفتن اما عزیز دلم من همیشه هستم باهات تا ابد:* پ.ن:دیگران عکس friend شون رو دوثانیه بعد از اشنایی قاب میکنن و background میکنن همه جا ما بعد از ...
9 آبان 1392