مامان خسته ولی خوشحال:))
کم کم روزای سختی رو دارم میگذرونم... پنجشنبه وقتی تماس گرفتم و دیدم دکتر هست خوشحال شدم و وقتی که بابایی اومد راه افتادیم به سمت مطب دکتر.میدونستم لحظه به لحظه ای که زودتر برسیم به نفعمونه.با اینکه تلفنی نوبت داشتیم ولی باید حتما دفترچه میذاشتیم.حدودای یک و ربع که رسیدیم نوبت گرفتم و دیدم نفر26 منم.دکتر هنوز نیومده بود و من اومدم تو ماشین پیش بابایی.دکتر همون لحظه اومد و من تا ساعت دو تو ماشین کنار بابایی بودم. از وقتی که عمه بتول خونشون رو عوض کردن بابایی باید تو ماشین اونم تو گرما منتظر من بمونه.یه ساعتی تو مطب نشستم ولی نوبتم نشد اومدم بیرون. باز سوار ماشین شدم تا حدودای چهار.این دفعه که رفتم نوبتم شد و رفتم داخل.خانم دکتر گفت عفونت ادرار...
نویسنده :
miss.azar
17:6