زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

تاریخای جا به جا شده:D

1394/4/17 15:32
نویسنده : miss.azar
97 بازدید
اشتراک گذاری
آخ که چقد این دو روز سخت گذشت:((


اصلا من از اول بارداری با این تاریخای روز و هفته و ماه مشکل داشتم!دقیقا نمیدونستم چند هفتمه!الان با کلی تلاش و اینکه تو سایت هم یه چیزایی دیدم فک کنم که 36 هفته و 3 روزمه:دی!!پس هنوز 3 هفته و 3 روز به تولد دخملی مامان باقی مونده.

چند شب پیش که خونه خودمون بودیم دوربین دایی منصور رو قرض گرفتیم تا یه خرده عکس از این لحظات ناب بارداری بگیریم.بابابی زیاد قلق دوربین دستش نبود واسه همین بعضی عکسامون خوب نشد میخواستم برم اتلیه ولی واقعا سخته برام.واسه همین ترجیح دادم خودمون تو خونه کلی عکس بگیریم و لذت ببریم.

دختر گل مااماان فک کنم یه دو روزی خیلی اذیت شدی آخه مامانی از پریروز یه دردایی تو پهلو و کمرش داشت و بعد هم از پریشب هر دو ساعت یه بار میرفت دستشویی!اولش فک میکردم درد کمر و پهلوم به خاطر اینه که سرد شده اخه همون روز عمه ندا اومد خونمون و بالای کمرم و پشتم رو بادکش کرد منم تازه از حموم اومده بودم و لخت شدم تا کارش رو انجام بده واسه همین وقتی دردم گرفت گفتم صد درصد سررررد شده ولی هرازگاهی هم میگفتم نکنه درد زایمانه و دختری میخواد زود بیاد!!دیگه کلی گرم کردم کمرم رو و با روغنای مختلف ماساژدادم دیدم نه ساکت نمیشه که به دستور بابایی زنگ زدم به دکترم گفتم اونم گفت سریع برو آز ادرار بده و nst واسه دخملت!منم دیگه واقعا ترسیدم واسه همین یه مختصر دوشی گرفتم و رفتم بیمارستان با بابایی و مامان فاطمه.اول که اومدم ادرار بدم نتونستم و واسه همین لیوان رو خیلی کم پر کردم که خانومه گفت کمه باید بیشتر باشه واسه همین یه لیوان دیگه گرفتیم و رفتیم سمت اتاق زایمان واسه گرفتن نوار قلب خانومی!حالا من منتظر بودم یه زائو اون جا نشسته باشه و کلی جیغ و داد از نزدیک بشنوم که خبری نبود فقط دو تاخانوم ماما خشک و بی روح و زمخت بودن.بالاخره دراز کشیدم به مدت 20 دقیقه به صدای قلب نازنین دخترم گوش دادم یه وقتایی که تکون میخوردی به 170 و 180 میرسید یه دو باری هم به 200 رسید که مال اون وقتایی بود که خودتو یه جا جمع میکنی و شکم من میشه مثل کوه!مثل اینکه نوار قلبت خوب بود و مشکلی نداشت بعدش رفتم آز ادرار رو هم به کمک بابایی گرفتیم و اومدیم خونه. یه ساعت بعدش دایی منصور و مامان فاطمه جواب از رو گرفتن که نتیجش عفونت ادراری بود:((((

بعدش هم به اصرار بابایی رفتیم پیش دکتر امامی که تا آز رو دید گفت عفونت ادراری داری و باید قرص بخوری وگرنه بچت یا سقط میشه یا میره nicu!!!:(((( l

منم ترسیدم و گفتم چشم!!بهم نالیدینیک اسید و ایزو پرین و رانیتیدین دادش!که از دیشب شروع کردم به خوردن.مایعات هم باید زیاد بخورم تا عفونته سریع برطرف بشه. بالاخره دیشب بعد از اینکه کلی نخوابیدم تونستم یه دو ساعتی بخوابم و بعدش هم که اومدیم خونه مامان فاطمه هم بعد نماز دوساعت و قبل از ظهر دو ساعت خوابیدم.خیلی درد کشیدن سخت بود تقریبا 48 ساعتی درد کشیدم الان دارم به خودم میگم زایمان طبیعی خیلی خوبه فوقش یه روز درد میکشی و تموم میشه ولی واسه سزارین معلوم نیست تا چند روز باید مداوم درد داشته باشی.

دیشب با اینکه نتونستم برم احیا خیلی دلم شکسته بود از خدا خواستم هر چی به صلاح من و دخترمه رو بذاره جلوی روم. الان هم فقط از خدا سلامتی تو رو میخام خانومی مامان.

تو این  دو روز که درد داشتم بابایی هم خیلی اذیت شد همش باید میومد منو ماساژ میداد و اشکای منو میدید و نمیتونست بخوابه.

مامان فاطمه و بقیه هم اذیت شدن. ولی میدونم اونا هم مثل من فقط دلشون میخواد تو سالم باشی و خیلی راحت بیای به جمعمون.

دووووست دارم خانومی من :**منتظرتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)