زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

گذر زمان...

1394/11/24 23:33
نویسنده : miss.azar
142 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازنینم روزها پی در پی در حال گذره و دختر کوچولوی مامان در حال رشد،واقعا نمیدونم از چی و کجای تو بنویسم،اونقدر این روزا سریع کارها رو یاد میگیری و هر روز یه حالت و رفتار جدید دارم ازت میبینم و روز به روز خدا رو شکر میکنم به خاطر برکت و رحمتی که به زندگیم عطا کرد.

اول از همه از واکسن شش ماهگیت بگم که خدا رو شکر واکسنت خوب بود و زیاد اذیت نشدی البته قطره استامینوفن رو تا دو روز مرتب بهت دادم. و اینکه اینبار تو یکی از پاهات واکسن زدن و خانوم خوشگل باهوش مادر اون پایی رو که واکسن زده بود رو کمتر تکون میداد تا دردش نگیره.

وزن 6 ماهگیت 6850 و قدت 64 بود که تو درمونگاه گفتن رشد قدیت داره کند میشه و حواسم جمع باشه البته من خودم میدونم دخترم قد بلند هستش و اینا همش حرفه.ولی خوب مامان مرتب قطره های دختری داره میده تا قدش بلند بشه.

البته چندروز قبل از 6 ماهگیت رفتیم پیش دکتر شکیبا که با قطره پدی لاکت که اقای دکتر بهت داد شکمت خیلی بهتر شده.

بهتره یکم از کارایی که انجام میدی بگم.

+اولین نشستن:5 ماه و 25 روزگی،البته قبل از این تاریخ هم خیلی دوست داشتی که بشینی ولی همه میگفتن خوب نیست و براش زوده منم جلوتو میگرفتم ولی دیگه واقعا خودتو از رو پاهام میکشوندی رو زمین تا بشینی و تو این تاریخ بدون کمک نشستی.

++اولین حرکت رو به جلو یاا سینه رفتن:6 ماه و 6 روزگی یعنی 18 بهمن 94 اونم به خاطر اینکه میخواستی مکعبای چوبی رو خراب کنی این روزا کلا سرگرمیت همین شده من یا مامان فاطمه مکعبا رو،روی هم میذاریم و تو با شوق خرابشون میکنی و بعدش یه جیغ و خنده بلند میزنی و بقیه برات دست میزدن و تشویقت میکنن البته حرکت رو به عقب رو قبل از این انجام میدادی.

+++ اولین فوت: امروز صبح که از خواب پا شدی یعنی 6 ماه و 12 روزگی یا 24 بهمن 94 تو حس و حال خودت بودی که دیدم داری فوت میکنی اینم از اون کارایی هست که دایی منصور یادت داده.

و اما دخترم،زندگی من ،زینبم امشب دقیقا یک سال از زمانی که من فهمیدم خداجون به من دختر داده میگذره،اونم تو شب تولد حضرت زینب،واسه همین اسمت رو زینب گذاشتم،نمیدونم تو هم یادت هست یا نه پارسال بعد از اینکه حوالی ساعت نه و نیم رفتم سونو و فهمیدم من مادر یه فرشته ام سعی کردم به بابا میثم زنگ بزنم و بهش بگم. حتما یادته که بابایی پیش ما نبود و سربازی بود.منم شدید دلتنگش بودم و میخواستم وقتی خانم دکتر بهم میگه دختر داری بابا میثم هم کنارم میبود ولی خوب نشد!!یادت هست که به بابا زنگ زدیم وگفتیم رفتم سونو،بابایی هم برگشت گفت:دخترررررررررررره؟؟؟؟؟و من گفتم آره!!!و صدای جیغ و دست از پادگان بلند شد که دخترررره!!!

زینبم عاشقانه دوستت دارم:*:*:*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)