زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

تولد یکسالگی زینب گلی:*:*

1395/5/31 14:13
نویسنده : miss.azar
268 بازدید
اشتراک گذاری

دختر من تولدت مبارک:*:*

از ماه ها قبل همش به فکر تولدت بودم و دوست داشتم برات تولد بگیرم اما نمیخواستم خیلی بریز بپاش داشته باشه و هزینش زیاد بشه. ولی از اون طرف هم دلم میخواست یه تولدی باشه که همه توش باشن و خوششون بیاد.خیلی برنامه ها داشتم خیلی فکرها تو سرم بود ولی هیچکی نبود که کمکم کنه:((

به دوستام نمیتونستم رو بزنم و از این بابت خیلی ناراحت بودم ولی خوب خدا رو شکر خودت همه چی تولدت رو درست کردی.

دقیقا یک هفته قبل ازتولدت دندون کوچولوت اومد بیرون و منم تصمیم گرفتم یه اش دندونی بپزم و همه رو دعوت کنم به صرف چای و کیک و اش دندونی:))

برای تزیینات تولدت هم اول همه تم ها رو چک کردم ولی اصلا دوست نداشتم هیچ کدوم رو،این شد که به دایی منصور گفتم کمکم کنه.دایی جون هم چون پروژه داشت زیاد نمیتونست وقت بذاره ولی خوب یه چیزایی رو برات اماده کرد.

ریسه عکس ها،ریسه هپی،اسم و عدد یک به همراه کارت دعوت مهمونا،رد پاهای کوچولوت، فلش خوش امد و جعبه های پاپ کورن رو دایی جون زحمتش رو کشید.چون مامان رباب یه کم مریض و ناخوش احوال بود همه برنامه ها یهوویی شد.دوست داشتم برات ریسه بادبزنی درست کنم ولی کاغذکشی اینجا گیر نمیومد:(( بادکنک هم که به کل یادم رفته بود و شب قبلش رفتم دنبالش ولی اون رنگ هایی که میخواستم جور نشد:((

لباست که دامن توتو بود به همراه یه بادی سفید که هردو تاش رو خودم تزیین و درست کنم،برات تاج هم آماده کردم ولی دوست نداشتی و نمیذاشتی رو سرت بمونه:((

بابایی هم برات یه کلیپ کوچولو حاضر کرد که تومهمونی پخشش کرد. فقط چند تا چیز اذیت کننده بود،شلوغی مهمونا،کمبود جا و گرما و بی حوصلگی خودت!!

ولی خوب با این حال نسبتا خوب بود و منی که میخوام همیشه همه چی ایده ال باشه در حد نمره قبولی بود.

از سال دیگه یه تولد خلوت و خودمونی میگیرم من و خودت وبابایی!!واقعا شلوغی اذیت کننده بود.هنوز نتونستم برا اتلیه وقت بگیرم ودر حال فکر کردنم که چیا رو همراه خودم به اتلیه ببرم و چه شکلی باشه ولی با این حال خیلی خوشحالم از اینکه دخترم بزرگ وبزرگتر شدی.

از اوایل 11 ماهگی دو سه قدم میرفتی والان که دو هفته از تولدت گذشته قشنگ راه میری وااااااای که من عاشق راه رفتنت شدم با اون تلو تلو خوردنت برا حفظ تعادل:*

کلماتی که میگی:بابا،ماما،دده،دادا،اب،اپووو،تووپ و یه سری چیزای دیگه که من سر در نمیارم.

دیشب که رفته بودیم سیسمونی شما هر طرف رو که نگاه میکردی میگفتی :تووپ،توپ،خداییش توپ هم بودا از بزرگ گرفته تا کوچیک تا اینکه خودت طاقت نیاوردی و یه دونه کوچیکش رو برداشتی البته الان به هرچی گردالی از کوچک تا بزرگ میگی توپ:))

خیلی چیزا رو میشناسی و متوجه میشی از گوشی من گرفته تا دمپایی و چیزای دیگه اگه بهت بگم فلان چیزو برام بیار میاری.

همه رو بسیار عاشقانه بووووس میکنی:***

دست و پا و چشمات رو هم میشناسی.برای عروسکت لالایی میخونی بوسش میکنی و غذاش میدی و...

واقعا شیرین شدی عشق من. هر روز عاشقانه تر دوستت دارم و از خدا میخوام روز به روز موفیقتت رو ببینم بانوی زیبای من.

پسندها (1)

نظرات (0)