زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

نوشتن...

1392/9/12 0:12
نویسنده : miss.azar
45 بازدید
اشتراک گذاری

اخ که چقد دلم تنگ شده واسه نوشتن...



دلم تنگ شده واسه نوشتن،نوشتن همه چی،میترسم همه این روزای خوشی که گذروندم از یادم بره همه این سختی هایی که کشیده از یادم بره ولی نتونم بنویسم...

امروز وقتی تقویمو ورق میزدم یادم نمیومد چه تاریخی رو رفته بودیم چادرملو،یادم نبود چه روزی بود ولی نشستم تو گوشیم به دنبال اون صدایی که ضبط کرده بودم میترسم به روزی این صدا هم دیگه نباشه

میترسم که یه روزی همه چی واسه جفتمون روتین و تکراری بشه

میترسم از روزی که من برات تکراری بشم و تو برا من...

میترسم از اینکه همه اون روزای سختی رو که با هم پشت سر گذاشتیم و یادمون بره اونوقت دوتامون بی حوصله بشیم،دوتامون کم طاقت...

میثمم فک کنم الان دیگه بایدخوابت برده باشه . امشب خداحافظی عجیبی کردی فقط یه شب بخیر ساده،

من از همینا میترسم از همین سادگی ها که کم کم بین من و تو فاصله بندازه.

مطمئنم که نمیذاری اینجوری بشه عشقم:*:*

پ.ن: امروز که پنج شنبه نیست جمعه هم نیست ولی باز عجیب دلم گرفته فک کنم کم کم همه روزام بشه پنج شنبه،جمعه...

پ.ن:راستی آقا ممنون از اینکه 3 ماه پیشم بودی،ممنون از اینکه گذاشتین بعد از یه سال فک کنم کسی رو دارم که میتونه جای بابام رو برام پر کنه،یه دنیا ممنون.و با اجازتون از امروز به بعد به جای آقا شما رو هم "بابا" صدا میکنم.

بابا جونای خودم دوووووووووستووووووون دارم قول میدم از این به بعد دختر خوبی براتووووووون باشم،شما هم که هوامو دارین پس بسم الله:*:*

پ.ن:میثمم بیشتر از نوشتن دلم واسه تو تنگ شده،مراقب خودت باش.



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)