حق الناس
باران همچنان مي باريد و هيچ كس از سنگر بيرون نمي رفت مگر براي رفع حاجت يا آوردن آب از لب چشمه. صبح با صداي بچه ها از خواب بيدار شديم تا صبحانه بخوريم اما چه صبحانه اي! نه ناني براي خوردن بود و نه پنير و مربايي.فقط چاي آماده بود و سفره خالي از نان. بچه ها پرسيدند : "چه كار كنيم ؟"به فكرم رسيد كه از جيره خشك قاطر ها استفاده كنيم. به بچه ها گفتم: يك فكري , يك گوني نان خشك كنار توالت افتاده كه براي قاطر هاست. به محض اينكه اين را گفتم ابراهيم ابراهيمي گفت:"آخ جان , رفتم كه بيارم." بلند شد و به سمت توالت دويد كه با صداي بلند گفتم : "ابراهيمي , صبر كن رضا تاجيك چشم هاي قاطر را بگيرد , يك وقت قهر نكند. بعد نانش را بردار." طولي نكشيد كه ابراهيمي با...
نویسنده :
miss.azar
23:43