زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

حق الناس

1390/6/16 23:43
نویسنده : miss.azar
111 بازدید
اشتراک گذاری

باران همچنان مي باريد و هيچ كس از سنگر بيرون نمي رفت مگر براي رفع حاجت يا آوردن آب از لب چشمه. صبح با صداي بچه ها از خواب بيدار شديم تا صبحانه بخوريم اما چه صبحانه اي! نه ناني براي خوردن بود و نه پنير و مربايي.فقط چاي آماده بود و سفره خالي از نان.بچه ها پرسيدند : "چه كار كنيم ؟"به فكرم رسيد كه از جيره خشك قاطر ها استفاده كنيم. به بچه ها گفتم: يك فكري , يك گوني نان خشك كنار توالت افتاده كه براي قاطر هاست. به محض اينكه اين را گفتم ابراهيم ابراهيمي گفت:"آخ جان , رفتم كه بيارم." بلند شد و به سمت توالت دويد كه با صداي بلند گفتم : "ابراهيمي , صبر كن رضا تاجيك چشم هاي قاطر را بگيرد , يك وقت قهر نكند. بعد نانش را بردار."

طولي نكشيد كه ابراهيمي با يك ظرف پر از نان خيس وارد سنگر شد. سفره پهن بود. ظرف نان را وسط سفره خالي كرد . آب از سفره راه افتاد. بچه ها ليوان هاي چاي را وسط سفره گذاشتند. هر كس ليواني برداشت و شيرين كرد. ابراهيمي مقداري نان برداشت, آن را گلوله كرد و سپس آبش را گرفت . او اولين لقمه را با اشتهاي فراوان بلعيد. همين طور كه مي خورد , دست توي دهانش كرد و با انگشت يك مو در آورد. وقتي ديدم حالم به هم خورد و كنار سفره نشستم. به بچه ها گفتم: "مي دانيد اين موي چيه؟ اين موي سبيل قاطر است."بچه ها خنديدند و چاي از دهان و بيني ابراهيمي بيرون پاشيد . نان ها كپك زده بودند و نمي شد به آنها نگاه كرد. اما به اجبار آنها را خورديم.

اگر قاطر مي فهميد كه جيره خشكش را برداشته ايم نفري يك جفتك نثارمان ميكرد. شايد هم از گروهان انتقالي مي گرفت و مي رفت.

خلاصه با حمله ناجوانمردانه ما به انبار جيره خشك قاطر , دو روزي را سر كرديم....

"برگرفته از كتاب جنگ دوست داشتني"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)