زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

مشهد یواشکی...

1391/10/30 0:37
نویسنده : miss.azar
20 بازدید
اشتراک گذاری
باید یواشکی رفت..
مثلا یک روز صبح به جای دانشگاه انداخت رفت ترمینال، اولین اتوبوس را سوار شد. پانزده ساعت  در ولووی درب و داغان بیست و چند ساله مچاله شد. از لای پرده‌ی چرک‌تاب آبی  و از پشت پنجره‌ی گرد و خاک گرفته جاده را پایید و منتظر ماند تا هوا تاریک شود و راننده بگوید: «مشهده! رسیدیم. التماس دعا!» بعد با لبخندی پیاده شد و نشست در اتوبوس واحد و یک راست رفت حرم،  تا خود صبح در شلوغی‌های صحن و رواق‌ها گم شد. آخرش هم از فرط خواب و خستگی و ترس چوب پر خادم و «خانم نخواب!» یک گوشه کز کرد و زانو را جمع کرد داخل شکمُ و چادر را کشید روی صورتُ در همان حال هم خوابید و هم بی‌کسی و بی‌پناهی و بیچارگی را نشان امام داد و شاید هم یک دل سیر ..
بعد صدای نقاره زنی که تمام شد و آفتاب زد، با گردن کج و قدم‌های آهسته از باب الجواد آمد بیرون و..

دوباره ترمینال و اولین اتوبوس ولووی بیست و چند ساله‌ی درب و داغان و.. یک دل که آرام گرفته

یک مشهد یواشکی لطفا...

                   ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: فردا بعدازظهر به جای برگشت به شهر میرم سوار قطار و میرم مشهد:):)

آخ که دلم صدای نقاره خونه میخواااااااااااااااد:(:(:(

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)