این چند روز منـــ
من ومامان هم سوار ماشین شدیم که بریم تو راه اون خانوم رو دیدم به مامانم گفتم خیلی آشنا به نظر میاد مامانم گفت :خوب سوارش کن. وقتی نشست تو ماشین پرسیدم خیلی قیافتون برام آشناست گفتش با دخترای من که همکلاس نیستی؟پرسیدم اسمشون چیه؟تا اسمش رو گفت یادم اومد که همکلاس دخترش بودم. سال اول دبیرستان که بودیم به اجبار باباش ازدواج کرد و بعد از اون ترک تحصیل. مامانش گفت بعد شش ماه زندگی ازش جدا شده و بیماری اعصاب گرفته و تا حالا چند تا عمل داشته.بدتر از اون بیماری خواهر کوچکترش بود که باید هفته ای دو تا کیسه خون میزد و ماهی 90 تومن خرجش میشد و...
وقتی اینا رو میگفت اصلا تو حال خودم نبودم تنفر پیدا کرده بودم از هر چی آدم پولداره تنفر پیدا کرده بودم از خودم.تا دو روز حالم خوب نبود تا اینکه امروز به فکرم رسید من که کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم جز اینکه خون بدم.12 ظهر بود که رفتم سازمان انتقال خون.برای اولین بار بود که اینکارو میکردم و هیجان داشتم.
البته یه چیزش باحال بود وقتی رفتیم داخل من به همراه داداشم. آقاهه اول کارت ملی منو گرفت تا ثبت نام رو انجام بده اول به داداشم گفت خانوما مقدم ترند اول خانوووم. بعد از من پرسید:متاهل یا مجرد؟ گفتم : مجرد.برگشت گفت : عقد هم نکردین؟؟!!گفتم:نه؟ یه نگاه عاقل اندر سقیه به من و داداشم انداخت . گفت : عقد؟ گفتم:آقا خواهر برادریم....
بالاخره از من خون گرفتن ولی از داداش به خاطر حجامت 2 ماه پیشش نگرفتن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:مهدیه جون شرمنده . فک نمیکنم کمک بیشتری از دستم بربیاد.
پ.ن:راستی روز خوبیه امروز. روزمووووون مباررررررررک.