زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

این چند روز منـــ

1391/6/28 16:32
نویسنده : miss.azar
38 بازدید
اشتراک گذاری
همه ماجرا از سه روز پیش تقریبا شروع شد با مامانم رفته بودیم میوه فروشی که یه خانومی که به نظرم خیلی آشنا میومد اومد کنار ما و میخواست بامیه سوا کنه. وقتی به قیافش نگاه کردم خیلی آشنا و مهربووون بود ولی یادم نمیومد کی بوده و کجا دیدمش. خلاصه اون بنده خدا با چند تا کیسه پلاستیک که دستش بود راه افتاد که بره وقتی به پلاستیکاش نگاه کردم همش سیب زمینی و پیاز و گوجه و خیار بود دریغ از یه میوه.ناراحت

من ومامان هم سوار ماشین شدیم که بریم تو راه اون خانوم رو دیدم به مامانم گفتم خیلی آشنا به نظر میاد مامانم گفت :خوب سوارش کن. وقتی نشست تو ماشین پرسیدم خیلی قیافتون برام آشناست گفتش با دخترای من که همکلاس نیستی؟پرسیدم اسمشون چیه؟تا اسمش رو گفت یادم اومد که همکلاس دخترش بودم. سال اول دبیرستان که بودیم به اجبار باباش ازدواج کردناراحت و بعد از اون ترک تحصیل.خنثی مامانش گفت بعد شش ماه زندگی ازش جدا شده و بیماری اعصاب گرفته و تا حالا چند تا عمل داشتهناراحت.بدتر از اون بیماری خواهر کوچکترش بود که باید هفته ای دو تا کیسه خون میزد و ماهی 90 تومن خرجش میشد و...گریه

وقتی اینا رو میگفت اصلا تو حال خودم نبودم تنفر پیدا کرده بودم از هر چی آدم پولداره تنفر پیدا کرده بودم از خودم.تا دو روز حالم خوب نبود تا اینکه امروز به فکرم رسید من که کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم جز اینکه خون بدم.12 ظهر بود که رفتم سازمان انتقال خون.برای اولین بار بود که اینکارو میکردم و هیجان داشتم. 

البته یه چیزش باحال بود وقتی رفتیم داخل من به همراه داداشم. آقاهه اول کارت ملی منو گرفت تا ثبت نام رو انجام بده اول به داداشم گفت خانوما مقدم ترند اول خانووومنیشخند. بعد از من پرسید:متاهل یا مجرد؟ گفتم : مجرد.برگشت گفت : عقد هم نکردین؟؟!!خجالتگفتم:نه؟خجالت یه نگاه عاقل اندر سقیه به من و داداشم انداخت . گفت : عقد؟whistling گفتم:آقا خواهر برادریم....

بالاخره از من خون گرفتن ولی از داداش به خاطر حجامت 2 ماه پیشش نگرفتن.

              ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:مهدیه جون شرمنده . فک نمیکنم کمک بیشتری از دستم بربیاد. 

پ.ن:راستی روز خوبیه امروز. روزمووووون مباررررررررک.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)