سفر مکه من...
همگی خوبین دیگه...؟؟؟!!! مامانم چند روزی میشه که از کربلا برگشته و سرمان شلوغ میباشد منم دوست داشتم که همراش برم ولی خوب نشد دیگه. وقتی مامانم از خاطرات اونجا تعریف میکنه یاد سفر مکه پارسال خودم میفتم اصلا واسه خودش یه دنیای دیگه ای بود. هر لحظه لحظه واسه خودش یه مزه دیگه ای داشت من از بچگی به مسافرت تنهایی و با دوستام عادت کرده بوووووودم ولی اون یه چیز دیگه ای بود.
یادمه وقتی میخواستم از دامنه کوه غار حرا بالا برم یک سوم راه رو نرفته بودم که دیگه نفس نداشتم و میگفتم خدایاااااا نمیتونم بیام ولی به لطف یکی از دوستام رسیدم بالا.2500 تا پله شوخی نیستا.
من دلم باز اونجا رو میخواد.
من دلم اون لحظه ای که چشم افتاد به خونه خدا رو میخواد
من دلم زمین داغی که کنار قبرستان بقیع می ایستادیم و نمیتونستیم پاهامون رو باز کنیم رو میخواد
من دلم خیره شدن به باز شدن چترای مسجدالنبی رو میخواد
من دلم چشمای پسرکی که تو مسجد شیعیان به ما خیره شد رو میخوام
من دلم زمین های خنک مسجدالنبی رو میخواد
من دلم طواف خونه خدا رو میخواد
من دلم سعی صفا و مروه رو میخواد
من دلم...
میبینین دلم چه چیزایی میخواد؟؟!!
شاید شروع کردم به نوشتن خاطرات سفرم به امید اینکه دوباره برم ولی بازم تنهایی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:وقتی شروع کردم به نوشتن هدفم یه چیز دیگه بود ولی نشد که بنویسم و این شد.
پ.ن:نتیجه های کنکور اومد و داداش ما تبریز قبولید. دعای مامانم مستجاب شد یکی اینور کشور و یکی اونور.