مینویسم...
میگویند بنویس...
از چه بنویسم از روزگاری که هر چه توانست بر سر آدم هایش آورد و آنها دم برنیاوردند...
از مردمانی که هر چه توانستند پشت سر یکدیگر گفتند و گفتند.حتی در مورد دختر بچه 15 ساله...
در مورد دختری که نمیدانم و نمیدانیم برای چه از ما و از اینجا خسته بود ... خسته بود از همه چیز که تنها راه
نجات خود را در کشتن نفس خود می دید...
رویا جان نمیدانم چه کردی با خودت با زندگیت و با آیندت...اما میدانم تو همه این حرف ها را برای خود به جان
خریدی اما به خانواده ات فکر کرده بودی؟؟!! به مینای من چطور؟؟!!به برادر کوچکترت...به مادر و پدری که
نمیدانند غصه دار نبودن تو باشند یا غصه دار حرف هایی که به دنبال توست...
من تو رو سرزنش نمیکنم چون نمیدانم برای چه این راه و این عمل رو انتخاب کردی؟؟!! اما روزگار را دنیا را
سرزنش میکنم...
پ.ن : شادی روح رویا جون صلوات...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی