تنهایی...
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی..
بعدا نوشت:بد کردی هم به من هم به خودت،بیشتر به خودت....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی