زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

رمزدار5

1391/11/12 16:19
نویسنده : miss.azar
46 بازدید
اشتراک گذاری


_ دور هر گونه مراسم ازدواج،عقد،خطبه و محرمیت و...رو تا 4 سال آینده خط بکشین چون هم من مخالفم هم خونوادم! اگر میتونید یه چند سالی صبر کنید وگرنه شما رو به خیر و ما رو به سلامت!اگرم قرار به صبر باشه هیچ رابطه ای نباید تو این سالا باشه!(ساعت نه و سی وهفت دقیقه صبح)

_هنوز خوابین؟اس قبلیم به دستتون رسید؟(ساعت دوازده و نوزده دقیقه ظهر)

+سلام،نه 10 بیدار شدم،آره رسید،منتظر بودم بیدار بشید نفهمیدم چی شد،یهو خیلی تند تند شدید.چه اتفاقی افتاد؟

_ محض اطلاعتون من اصلا نتونستم بخوابم یه کم فکر کردم از اون چیزایی که تو برنامم و تو ذهنم بود دور شدم یعنی با این کار دور میشم.

+چرا؟ببخشید اگه نذاشتم بخوابید حق دارید حتما میخواید تا ارشد بخونید.بسیار عالیست.اگر واقعا نظر شما نه باشه من هیچ کار نمیتونم بکنم من هنوز نمیخوام از خونواده ها و مسائل و مشکلات بعدش چیزی بگم ولی خونواده شما با من مخالفن؟

_درس یکی از رکنای مهمشه!من اگه الان پا پیش بذارین میگم نه،نه به خاطر شرایط شما و کار وخونه و...به خاطر اینکه تا حالا جدی به این قضیه فک نکردم زمان میبره!خونواده ما مامان که فقط دین و ایمون و اخلاق بقیش رو میگه فرعیات ع... هم که صد در صد مخالفه من... که خودتون بیشتر میشناسین !البته به جز این 3 نفر مداخله گران بیشتری نیز هست مثل عمو جان که مخالف ازدواج!

+خانوم ذ...اول خودتون و نظر خودتون برام مهمه به نظر شما ازدواج مانع پیشرفت و درستون میشه و قبول نمیکنید،من باید مطمئن بشم شما نظرتون چیه بعد برم مشکلات بعدی رو حل کنم،خونواده ها ،جامعه،شرایط،حرفها،سختی های بعدش هست کم هم نیست ولی نمیخواستم حرفی نگفته بین خودمون باشه.

_من دوست ندارم به این زودی درگیر ازدواج و اینا بشم حداقل یه 3 سال دیگه!

+اما من وقتی خیلی چیزا رو میبینم میگم حداقل باید تکلیف خودمو بدونم نمیتونم سرگردون باشم.خوب یعنی شما مخالف ازدواجمون هستید؟

_بابا شما دیگه خیلی عجله دارین تازه 22 سالتونه.زوده هم برای شما و هم من.الان مخالفم ولی بازم به تنهایی نمیتونم تصمیم بگیرم:((

+ الان قرار نیس که برم رسما ازدواج اما دیگه نمیتونم تنها باشم و بی هدف باشم.حامی میخوام به امید یکی باید زندگی کنم.ازدواج رسمی هنوز نه!

_نمیدونم،نمیتونم به تنهایی تصمیم بگیرم.نمیخواین به من... بگین؟

+خانوم ذو...به همه چیزش فک کنید،به همه سختیاش به اینکه 4 سال دورید و هی برید و بیاید من به ایناش فک کردم و به وصال و لحظات خوشیش می ارزه و قبول کردم،اول شما و نظرتون مهمه،بعد خونوادم راضی کنم واونا رو در جریان بذارم و مشکلات اونجا حل بشه بعد من...،مطمئن باشید من... هم باید تایید  کنه.

_اولا 4 سال نیست و کتره.من الان خدایی نمیتونم فک کنم یعنی به شدت داغون و هنگم!مامانم هم فهمیده یه اتفاقی افتاده ول کنم نیست:دی! من نمیدونم باید چیکار کنم نمیدونم!

+فک کنم باید تمرکزتون بیشتر کنید،چی شده؟چیزی شده که مامانتون فهمیده:دی! آخه چرا اینکارا میکنین؟:دی آخه شما گفتین 4 سال،نکنین این کار با خودتون آخه برا چی داغون؟!

_مادره دیگه فهمیده تاصبح بیدار بودم بعدش هم که نخوابیدم میگه چت شده؟ اگه منصور دیگه منو اینجوری ببینه میفهمه:دی! تصمیم گیری سخته آقای ع...!به خدا سخته!اومدیم و من قبول کردم برنامه های بعدی شما چیه؟

+نکنین اینکارو من..بفهمه وحشتناک میشه بذارید من...نفهمه تا خودم بگم بهش،خوب وقتی نظر شما بدونم بقیه مشکلات و سختی ها هم میگم تا ببینم چی میشه.

_میشه حضوری ببینمتون؟قبضم سر به فلک میکشدا:D

+ آره حتما بگید کی حتما

_اگه امروز بتونید بیاید که خیلی خوبه!چون من فردا نمیرسم.

+فردا من...هم هست البته قرار بوده باشه:دی.مشکلی نیس و ندارم.

_حدود یه ساعت دیگه اون پارک ب... بود اونجا باشید!

+باشه چشم.3:30 برید قسمت اسباب بازی ها کنار پله ها.

_اسباب بازی؟پارک ب... منظورمه ها اشتباه نرین!

+آره،دم پارک که مثل قبل میشه برین تو پارک کنار آب و اینا:دی. 

_باشد!خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

_سه و سی و هفت دقیقه

+بف...ام ببخشید الان.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)