زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

دلتنگم...........

دلم برا خودم و روياهام تنگ شده چه چيزايي كه تو سرم نبود چه فكرايي كه نداشتم يكي از دوستام آزاد قبول شده ميره پزشكي. اما من چي؟ حق من اين نبود.... اصلا شايد دارم حق رو اشتباه تعريف ميكنم شايد... شب با دختر خالم رفتم پارك تقريبا يه سال و نيم داره.... يادم اومد بچه كه بودم خيلي دوست داشتم بزرگ بشم اما امشب ازته دل آرزو كردم كاش هنوز به اندازه فاطمه بودم .... ...
14 شهريور 1390

دانشگاه... ساعت...باغ...

سلام به خودم و همه دوستان...  ديگه زياد به فكر نتايج دانشگاه نيستم انگار برام عادي شده اما از يه چيزي خيلي مي ترسم اينكه يه جاي   دور (مثلا اهواز) قبول بشم اون وقته كه بايد بشينم زار بزنم به حال خودم. نتايج دانشكاه آزاد هنوز نيومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند تا از دوستام آزاد دادند شايد برن شايد هم نرن.........آقا ديشب اومده ميگه آزاد  امتحان دادي؟؟؟؟؟ گفتم مگه نميدوني برا خوندن پزشكي آزاد باید ميليونر باشي؟ ؟؟ميگه نميشه سال ديگه امتحان بدي؟ ميگم چرا ميشه به شرط اينكه ديوونه باشم...   امروز صبح همراه يكي از دوستان رفتم شهر گردي ... ده بار تموم اين خيابونا رو بالا وپايين كردم واسه كوتاه كردن بند ساعتم آخر هم يه نقره فروش این کارو انجام...
14 شهريور 1390

ما پانزده نفر بوديم

پانزده نفر بوديم كه دبيرستانمان تمام نشده رفتيم جبهه.با هم دوست هم محلي و هم هياتي بوديم.برعكس الان جثه ام از همه شان بزرگ تر بود ولي از نظر سني كوچك ترينشان بودم.هم قسم شده بوديم كه تا شهيد نشديم از خط برنگرديم. چند ماه اول در هر عملياتي شركت مي كرديم و هر پانزده نفرمان صحيح و سالم بر مي گشتيم حتي كوچك ترين خراشي هم بر نمي داشتيم . رويمان نمي شد سرمان را بالا بگيريم تا اين كه طلسم شكسته شد و يكي مان شهيد شد.همه خوشحال و سر حال بوديم و منتظر رفتن.عمليات بعدي سه نفر ديگرمان هم رفتند پيش خود خدا. توي صف حركت مي كرديم كه پلاكم افتاد . خم شدم كه برش دارم تير خورد وسط پيشاني دوستم. او هم رفت.انگار پنج قل خوانده باشند برايم.تير مي چرخيد و مي چرخ...
9 شهريور 1390

روزي از روز ها.......

روزي از روز ها شبي از شب ها خواهم افتد و خواهم مرد اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم تا هر چه دورتر بيفتم تا هر چه ديرتر بيفتم هر چه دورتر و ديرتر بميرم نمي خواهم حتي يك گام يا يك لحظه پيش از آن كه مي توانسته ام بروم و بمانم افتاده باشم و جان داده باشم........ "دكتر شريعتي"
5 شهريور 1390

اينجا و آنجا

اينجا آسمان ابري است آنجا را نمي دانم........ اينجا شده پاييز آنجا را نمي دانم........ اينجا فقط رنگ است آنجا را نمي دانم.......... اينجا دلي تنگ است آنجا را نمي دانم.......... وقتي كه بچه بودم دعا مي كردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد..... پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد....... هي با خود فكر مي كردم چگونه است كه ما در اين سر دنيا عرق مي ريزيم و وضع مان اين است و آن ها در آن سر دنيا عرق ميخورند و وضع شان آن است... نمي دانم مشكل در نوع عرق است يا در نوع ريختن و خوردن!!!!! "دكتر شريعتي"
4 شهريور 1390

روزگار

سلام... خسته شدم از بس روز هام تکراری شده. کلا کاری برا انجام دادن ندارم .اما یه خبر خوب اینکه امتحان  رانندگی همون بار اول قبول شدم خیلی خوشحالم چون اگه رد می شدم باز باید یه پول غلمبه میدادم تا دوباره امتحان بدم.نمیدونم گواهی نامم کی میاد؟ اما وقتی که بیاد یه ماشین میره زیر پام...   نتیجه های نهایی کنکور معلوم نیست کی بیاد؟ اما خدا کنه هر چه زودتر بیاد .... چون دیگه تحمل ندارم هنوز از دست کنکور راحت نشدم تصمیم گرفتم ارشد امتحان بدم هنوز کاملا مطمئن نیستم چون زمان زیادی ندارم باید هر چه زودتر تکلیف خودم رو روشن کنم. دیشب شب خوبی بود اما هنوز سبک نشدم........... ...
31 مرداد 1390

نتيجه كنكور

اصلا باورم نمي شه كه اين رتبه من باشه....... فكر مي كردم بايد خيلي بهتر از اين مي شدم به خاطر تموم سختي هايي كه كشيدم و تموم رنج هايي كه تحمل كردم. اما براي همه اين ها ارزش قايلم واين سال رو با تموم بدي هاش با هيچي عوض نمي كنم . به اميد فرداي بهتر........
15 مرداد 1390

شروع..........

دهم مرداد ماه ..... امروز خیلی انتظار کشیدم اما نیومد که نیومد..... سه روز پیش روز مهمی بود اما گذشت و اما روز های آینده که خیلی مهم تره........ منتظرش می مونم ...
10 مرداد 1390

قرآن من شرمنده توام!

  اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است . قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟ قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی...
10 مرداد 1390